من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم!
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را،
در دفتری، به سنجاقی
مصلوب کرده بودند...
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند،
وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
با دستمال تیره قانون می بستند،
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید،
وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود،
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری،
دریافتم که باید،
باید،
باید،
دیوانه وار دوست بدارم!!!
یک پنجره برای من کافی است!
یک پنجره....
به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت...